به گزارش آوای دانشجو از اهواز، انقلاب اسلامی یکی از شکوهمند ترین و اثرگذارترین انقلابهایی دنیا است که در آن معنویت به عرصه حکمرانی برگشت و مکتبهای مدعی و ابرقدرتهای شرق و غرب مجبور به تعظیم شدند.
یکی از برجستگی های انقلاب اسلامی ایران، علاوه بر اتکال به خدا و رهبری دینی ، مردمی بودن آن بود . طوری که مردم در اقشار مختلف بازیگران اصلی انقلاب بودند و با وجود فشارهای دستگاه ستمشاهی توانستند مدلی نو از حکومت مردمی ، دینی را برپا کنند.
نقش اهواز در پیروزی انقلاب بی نظیر ست
اهواز و خوزستان نیز به مثابه سایر بخش های کشور در زمستان ۵۷ سراسر مبارزه و مقاومت بود و با وجود فشارهای بی امان ساواک مردم اهواز صحنه های زیبایی در انقلاب به نمایش گذاشتند.
مجید مروانی از دانشجویان دوره انقلاب از جمله فعالان انقلابی است که در آن برهه در کرمان دانشجو بود و سپس امام خمینی و شنیدن اتفاقی صدای امام از کاست به یکباره مسیر زندگی مروانی را متحول می سازد و تحولی که بعد ۴۵ سال هنوز یادآوری آن لحظه چشم های این فعال انقلابی را اشکباران می کند.
در ادامه اتفاقات دوره انقلاب و زندگی پر تلاطم مروانی را از زبان خودش بیان می کنیم.
انقلاب همه چیز ماست ، اجازه بدهید اول کار ، جمله نهایی را بگم. من در یک خانواده عرب زبان در مرکز شهر اهواز بدنیا آمدم . پدرم کارگر بود و مادرم شغل خانه داری داشت و هر چقدر از نظر مالی در این خانواده پرجمعیت در تنگنا بودیم از حیث دینی و با خدا بودن غنی بودیم.
پدرم راننده کامیون بود و بسیار مقید به شرعیات بود طوریکه گاها در مسیر کار یا کامیون برای اینکه در برخی قهوه خانه های بین راهی که از نظر فرهنگی مبتذل بودند، حضور نداشته باشد، کیلومترها گرسنه و تشنه رانندگی میکرد.
مادرم یک مومنه تمام عیار بود و همه ما یعنی این جمعیت ۱۹ نفره دریک اتاق زندگی میکردیم بعدها که کمی خدا کمک کرد، به منطقه آخر اسفالت اهواز رفتیم که دو اتاق داشت .
ما این مسیر را طی کردیم و من در این مسیر سر و کارم با درس و مشق و اینها بود و در کنارش فوتبال هم بازی میکردم.
تلنگرهای سیاسی را رادیو پدرم به ما ها می زد. آن موقع پدرم رادیو داشت و خیلی اخبار گوش میداد. این مسیر ادامه داشت تا وارد دبیرستان شدیم و در کلاس سال سوم یا چهارم دبیرستان حدودا سال ۵۴ به دلیل ارتباط با برخی معلم ها یا دوستان (دبیرستان فرهنگ وقت) که واقعا باید گفت دبیرستان مستضعفین بود، آرام آرام وارد فعالیتهای سیاسی شدم. سال ۵۶ کنکور دادم و دانشگاه کرمان رشته عمران قبول شدم.
آن موقع روزنامه دیواری خیلی رایج بود ما کم کم در روزنامه دیواری مطالبی میگذاشتیم که یکم خطرناک بود (سیاسی بود). برخی دوستان ترسو میگفتند چرا این کار را کردی؟! من مطالب را از بستگان میگرفتم مثلاً کتاب میدادند و … می زدم به روزنامه دیواری مدرسه!! در جلسات مکتب قرآن شرکت میکردم.
میخواهم این را بگویم که چگونه خدا ما را به یک مسیر خوب هدایت کرد که خیلی برای من مهم است. یک دبیر داشتیم دبیر تاریخ، آن موقع درس تاریخ خیلی مشتری نداشت الان هم همینطور است آن موقع ایشان کتاب تاریخ مشروطه کسری را به ما درس میداد و علاقهای را در ما ایجاد کرد.
این معلم تاریخ با ما راجع به مسائل اجتماعی حرف میزد و حتی من اولین بار با ایشان رفتم سینما که یک فیلم اجتماعی بود به نام گوزنها ایشان بعداً به ما کتاب معرفی کرد و اولین کتابی که در این فضاها به ما داد کتاب بیژن جزنی بود که از تودهایها بود. این کتابها باعث فعال شدن بچه ها می شد.
معلم تاریخ با ما درباره فقر اجتماعی و اقتصادی جامعه صحبت میکرد و حتی وقتی این دبیر ما را میبرد خیابان امام فعلی (خیابان امام قبلاً نرده داشت بین پیادهرو و خیابان) و این نردهها را به عنوان یک نقطه منفی برای ما تعریف میکرد که انگار از نظر رژیم پهلوی جامعه نیاز به نرده دارد. خلاصه این ذهنیت را برای ما ایجاد کرد. بعداً و به مرور زمان یک دوستی داشتیم که خیلی مذهبی بود و این فضا را برای من عوض کرد.
در سال ۵۶ به دانشگاه کرمان رفتم و رشته عمران قبول شدم. من بعد از اینکه رفتم کرمان سرنوشت جدیدی پیدا کردم و تا آنجا با دوستانی آشنا شدم که اینها سابقه مبارزه داشتند در خود دانشگاه.
جالب بود دوستی داشتم از تهران زمانی که سوار تاکسی شدم در کرمان ایشان با من سوار شد همان جا که پیاده شدم پیاده شد و همان رشتهای که ثبت نام کردم ثبت نام کرد. ایشان جز بچههایی بود که روی مبارزه با بهائیت کار میکرد چون بهاییت آن موقع نفوذ داشت به ویژه در کرمان
اتفاقی با این دوست مذهبی در دانشگاه همکلاس شدم. با عباس حسینی هم کرمانی بود دوست شدیم. ایشان اصلاً داماد و همشیرهاش جز مبارزین و مجاهدین خلق بودند و من اولین بار صدای امام را در مسجد ایشان از طریق نوار کاست شنیدم.
باور کنید همین الان که میخواهم اینها رو بگم، گریه می میگیره و منقلب می شوم. وقتی اولین بار صدای امام را شنیدم حس کردم تازه به دنیا آمدهام هیچ وقت فراموش نمیکنم انگار داشت چیزی به ما وحی میشود. من اصلاً امام را ندیده بودم و اولین بار صدای ایشان را آنجا شنیدم و برای من نقطه عطفی بود!
این امام ما را متحول ساخت و رسماً وارد فعالیت مبارزاتی شدم و از آنجا به بعد تشدید شد.
آن موقع مسجد جامع کرمان مرکز بچههای مبارز بود. آن موقع آقای جعفری که بعداً امام جمعه کرمان شد جزء همین افراد بود و شخصیتهای مختلفی دعوت میشدند. مسجد جامع بسیار بسیار شلوغ و زنده بود. یادم هست
خلاصه این فعالیتها باعث شد که ما به شکل یک تشکل کار کنیم و در دانشکده فعالیت را گسترش بدهیم و خلاصه کتاب هایی را شناسایی و معرفی کنیم. رسید به نوشتن و چسباندن تراکت؛ ما حتی یادم هست چهار پنج نفر بودیم یک خانه اجاره کردیم و فعالیت میکردیم.
البته تصور نکنید راحت بود، ساواک رحم نداشت!. حتی در خود دانشگاه معاونی بود که خیلی حساس بود و من یک بار با او دست به یقه شدم.
رژیم در کرمان چوب به دست ها و کولی ها را سازماندهی کرده بود و این اشرار مسجد جامع را سوزاندند و برخورد سختی شد و معروف است این حادثه. به این ترتیب کم کم موج انقلاب که فراگیر شد و بحثها شکل بهتری گرفت ترس ابتدایی ریخته شد.
در کرمان دو گروه عمده سیاسی فعالیت داشتند: مجاهدین خلق و فدائیان خلق. اولین دادگاه انقلاب در کرمان تشکیل شد و جالبتر اینکه بچههای فداییان خلق انقدر سازمان یافته بودند که حتی فاصله کرمان و اهواز را طی میکردند ماموریت پیدا میکردند و میآمدند اهواز.
یادم است یکسری حتی در کلانتری ۳ خیابان ۲۴ متری اهواز در کوچه ای که سپاه آنجا بود. روبرویش مجاهدین خلق حضور داشتند که این گروهکهاحرکت و اعتراض را شروع کرده بودن؛ سازماندهی اغتشاشات هم با دو عنصر فدایی و اینها بود. من همان جا یکی از هم دوره ای های کرمانیام راکه جزو مجاهدین بود آنجا دیدم که برایم تعجب آور بود. ایشان خوزستانی نبود از کرمان آمده بود اهواز یعنی تشکیلات تا این حد سازمان یافته بود.
آن موقع مجاهدین و فداییان خلق جاذبه زیادی داشتند و خیلیها آرزو میکردند جزء و عضو این گروهها باشند چرا که آنها در فضای مبارزه سیاسی، قهرمان پرور شناخته شده بودند و خیلیها هم توانستند نیرو جذب کنند. لطف خدا باعث شد که من عضو این گروهها نشدم.
مردم همه جابودند و هر جا نیاز بود میرفتیم و کسی فکر جایگاه و پول و حقوق نبود!
در طبس همان سال های ۵۶ ۵۷ زلزله آمد. من و دوستان رفتیم طبس آنجا با کمیته امداد امام خمینی برای اولین بار آشنا شدم و با آقای هاشم رسولی محلاتی و باقر راستگو همان جا آشنا شدم.
مرحوم حاج آقا راست گو کتابهای داستان داشت. خلاصه در زلزله طبس آنجا بودیم. کمیته امداد علی رغم همه بی امکاناتیهای موجود، یکی از منظمترین کمپها را داشت و خدمات آن از بسیاری از کمپهای رژیم سابق بیشتر بود.
مثلاً خانوادههایی که مشکل داشتن میآوردیم در کمپ نگهداری میکردیم نیازهای آنها را برطرف میکردیم. ما کارمان این بود میرفتیم قسمتهای آسیب دیده خانوادهها را شناسایی و نیازهای آنها را لیست میکردیم و به حاج آقا میدادیم.
یک خاطره بگم، به هر حال افرادی که می آمدند میشناختیم یک آقایی هر روز میآمد و میگفت فلان چیز را احتیاج دارم در حالی که دیروز آن را گرفته بود. حاج آقا محلاتی می گفتند اشکال ندارد باورش کنید و من به او باور دارم و میگفتند فکر کنید نگرفته رضایتمندی آسیب دیدگان مهم بود.
در طبس نمیگذاشتند مردم خانهها را تعمیر کنند و میگفتند جز آثار باستانی است و در اثر زلزله آسیب جدی وارد شد به خانهها. این اوضاع به من و دوستان کمک کرد مسیر درستی قرار بگیریم و تا به امروز شاید به شما عرض کنم حاصل همان است.
من سال ۵۷ بعد از انقلاب به اهواز برگشتم زمان انقلاب ترم ۳ بودم. آن موقع انجمن اسلامی معلمان بود که ما آنجا فعالیت میکردیم. اهواز از مراکز فعال انقلابی مانند مسجد جزایری ، مسجد امام حسن عسکری و مسجد عباسی در بازار بهره مند بود.
کم کم آمدم اهواز وقتی آمدم اهواز، قبل از سال ۵۸ بود. وقتی آمدم اهواز رفتم تربیت معلم ادامه تحصیل دادم و با گروهی از بچههای کیانپارس در مسجد فاطمی فعالیت می کردیم. خلاصه فعالیت خود را در تربیت معلم و انجمن اسلامی و مسجد متمرکز کردم ولی با بچههای مسجد فاطمی جلسات متعددی داشتیم که حاصل این جلسات این بود که بچههای مردم را توجیه میکردیم.
مثلاً یکی از بچههایی که میآمدند سردار غلامپور بود از بچههای سپاه. بعد ایشان میآمد کتابهای مختلف را به کتابفروشیها میداد و باعث میشد بچهها جذب شوند. ما در همین فضاها، فضاهای معرفتی را هم مدیریت میکردیم علاوه بر فضای دینی و اسلامی.
مثلاً شهید جوانپور را میآوردم خانه، بچهها را جمع میکردم و برای ایشان کلاس میگذاشتم تا ایشان تدریس کند. از روز اول سعی میکردیم آگاهی بخشی کنیم. بحث انقلاب فقط احساسات و عواطف نیست.
مثلاً چهارشنبه سیاه اسمش را شنیدید در حسینیه اعظم؛ رژیمیان حمله کردند و با تانک رفتند روی ماشینها و آن موقع ما یکی از ما از بچههای مسجد عباسی آقای هادی کرمی که یکی از بچههای مبارز بود و به ما آموزش تعلیماتی میداد و باهم سمت حسینیه اعظم رفتیم.
در همین اوضاع و احوال نیروهای انتظامی ایشان را تعقیب کردند تا در خیابان کلیسای اهواز او را بگیرند تنها کاری در فکر و ذهن ما بود این بود که ایشان را دستگیر نشود.
مثالی عرض کنم سال ۵۸ در استان خوزستان سیل آمد و من به همراه دوستان تربیت معلم بودیم و به همراه فردی به نام عبدالزهرا جلالی رفتیم سوسنگرد کمک کنیم. نکته اینجاست که مجاهدین خلق چیکار میکردند آنها خیلی زودتر از بچههای ما تشکیلاتی کار میکردند مثلاً بلافاصله چادر زنند و خودم یادم است یک بار خودم را به جای خبرنگار جا زدم و میخواستم بروم در محل کارشان. فکر کنم خیابان سعدی سمت خیابان امام بود، میخواستم از آنها عکس و فیلم تهیه کنم میخواهم بگویم این کارها را ما کردهایم.
خب رفتیم سوسنگرد و از آنجا رفتیم روستای جلالیه سیل بود و هوا سرد استخوان سوز! خانه ای خراب شده بود و در این مخروبه یک پیرزن بود که عکسش را هم گرفتم پاهایش در آب بود؛ خانمهای عرب لباس توری میپوشند (ثوب) با این لباس عکس امام را که روی دیوار بود تمیز میکرد. میگفت ابو احمد (امام) سرت سلامت خانه ام به فدای تو.
این پیرزنی است که شاید امام را درست ندیده بود. این خیلی جالب بود امام تا کجای ذهنها نفوذ کرده و این برای من یک حجت بود که چه اتفاقی افتاده که اینطور شده. به این ترتیب خود من را حضرت امام مسلمان کرد، انسان کرد. چون اگر امام نبود معلوم نبود من کجای زندگی بودم من مدیون امام و همه کسانی که به نوعی در کنار ما بودند هستم.
بعدا اتفاقاتی افتاد در کشور و شهر ما اهواز مثلاً موقعی که آقای مدنی استاندار منصوب بنی صدر بود جهاد سازندگی قسمتی داشت به نام جهاد فرهنگی و ثقافی. ما آنجا وارد شدیم تا درباره رفتارها و کارهای آقای مدنی که میدانید به عنوان استاندار صدمات زیادی زد آن موقع یکی از فرمانداران خوب آقای ابراهیمی نامی بود. ثقافیه جهاد سخنرانی گذاشته بود و سخنران آقای گرامی سید جمال گرامی اگر اشتباه نکنم بود ایشان صاحب کتاب هم بودند آمدند به عنوان سخنران و نتوانست آنطوری که باید سخنرانی کند در همین حین آقای ابراهیمی آمد ماشاالله جلسه را طور دیگهای کرد جالب بود
بچههای سیاسی آن زمان خیلی باهوش بودند و خیلی سریع توانستند بفهمند حرکت مدنی دارد کجا میرود و مردانه هم ایستادند و خلاصه مجبورش کردند.
یک نکته جالب بگویم درباره فعالیتهای مدنی پس از انقلاب، فلکه ساعت اهواز آن موقع آنجا اداره کل آموزش و پرورش بود که هادی غفار مرتب انجا میآمد و بعضی از حرکتها را هدایت میکرد و جز سخنرانان روز بود و گرم هم سخنرانی میکرد استان خوزستان به ویژه اهواز با برخورداری از نیروهای بسیار خوب در زمینههای مختلف توانست اهواز را جز پیش قراولان انقلاب قرار دهد و تا امروز این تاثیرگذاری وجود دارد. میخواهم عرض کنم این اتفاقاتی که افتاد و من و امثال من میراث خوار عزیزانی هستیم که آن موقع تلاش کردند و زندان و شکنجه را به جان خریدند.
این انقلاب به آسانی به دست نیامده من خودم لحظهای نیست که منتظر باشم تا کسی به من بگوید که چه کار بکنم یا نکنم برای انقلاب. فکر کنید مثلاً شهید محسن حججی این جوان با آن جثه چه کرد من چطور میتوانم فراموش کنم، امکان ندارد. این جوان انقدر بزرگ بود در همان حالی که او را گرفته بودند خیلی بزرگتر از فضایی بود که در آن قرار داشت. لذا رهبر معظم میآید و روی تابوت او بوسه میزند یا مثلاً شهید قاسم سلیمانی. من یادم بود در همان جنگ و عملیات فتح خرمشهر احمد متوسلیان ( من در ارتش خدمت میکردم و در آن عملیات ارتش و سپاه با هم بودند من به لحاظ موقعیت خود میتوانستم آزادانه فعالیت کنم).
من خود میدیدم که احمد متوسلیان با چه جوش و خروش عمل میکرد یا شهید رضوایی آن روزی که شهید شد من بودم. عملیات فتح خرمشهر ساعت ۵ صبح رفتیم جاده اهواز خرمشهر مستقر شدیم. در همان حین شهید مجید رضوایی با یک سرگرد فرمانده آمدند و با یک لبخند از پیش ما رد شدند، ۱۰ دقیقه بعد شهید شد.
انتهای پیام